زندگی شهدا همه اش خاطره است .
در یکی از عملیاتها که در پیش داشتیم دربین بچه ها مرسوم بود که برای یکدیگر یادداشت می دادیم که همدیگر را شفاعت کنیم.
قاسم گفت: من تو را شفاعت می کنم.
گفتم از کجا می دانی که تو شهید می شوی و من می مانم؟
گفت از آنجا که من شهید می شوم و تو مجروح می شوی.
گفتم نه تو جوانی و آرزو داری انشالله می مانی.
گفت نه من مجردم آرزویی ندارم تو متاهل هستی پس آرزو مال شماست .
چطوری شما شهید عیوضی را دیدید ؟
آن موقع که عملیلات شروع شد سه گروه داشتم .
دسته ها را سوار قایق کردم تا راهی خط شویم دوتا از دسته ها از سیم خاردار با قایق عبور کردند.من همراه سومین دسته سوار قایق شدم. یک لحظه چندتا گروه را دیدم که نمی دانستنداز کجا بروند و مسئولشان همراهشان نبود گم شده بودند..اینها را به نحوی برگرداندم به اسکله ای که از آن حرکت کرده بودیم .
سفیدی صبح هم زد با تجربیاتی که داشتم سریع آنها را سازماندهی مجدد کردم. وگفتم از این پس مسئولیت شما با من است و با دستورات من کار ها را انجام بدید و خودم را به گروه قبلی رساندم.
با گروهان ها یک خاکریز را گرفتیم . نزدیکی ظهر بود رسیدیم به منطقه مورد نظر که بعد گفتند اذان شده است که نماز را بچه ها به صورت نشسته در همان جا که نشسته بودنند خوانند.
توسط پیک به من خبر رسید آقای آبنوش که معاون گردان بود گفته بود که نیروها را به جای برسانید که عراقی ها مقاومت دارند و اگر آرپی جی پیدا کردید با خود ببرید که به طور اتفاقی آنجا گونی گونی آرپی جی ریخته بودند . همه یکی یک گونی برداشتند یک گونی از آرپی جی را هم خودم برداشتم .
حرکت کردیم در منطقه شلمچه چون آتش دشمن به حدی بود که خیزه 5 ثانیه و 3 ثانیه می رفتیم نتوانستیم از این خمپاره ها عبور کنیم که یکی از این خمپاره ها در نزدیکی ما اصابت کرد باعث شد من از ناحیه دست و پا مجروح شوم وقادربه حرکت نبودم و چند نفری از افرادگروهانم درجا شهید شدند. یک لحظه بلندشدم و دست و پای خودم را جمع کردم و یکی یکی به نیروها ی باقی مانده گفتم برید جلو خود را برسانید به فلانی و وقتی که قاسم داشت از کنارم عبور می کرد دست او را گرفتم و گفتم شما بایستید، من دستم مجروح شده است .
ترکشی که به دستم خورده بود به حدی درشت بود که مچ دستم به پوست و رگی نازکی اتصال داشت خواستم ببرمش که قاسم گفت بزار بماند شاید بگیره و با کمک های اولیه خودش و خودم دستم را بستیم و حس کردم که پام هم داره می سوزه بعد قاسم نگاه کرد گفت پوست پات هم کنده شده با کمک او بلندشدم نتوانستم راه بروم . قاسم گفت : با این وضعیت که نمی توانی و من را روی کول خودش سوار کرد. به راحتی هم نمی توانستیم حرکت کنیم چندقدمی که برمی داشتیم یک تو پ می خورد ومجبور می شدیم بنشینیم ودراز بکشیم درکنار عکس هم مشخص است که یک نفربر هم در باتلاق فرو رفته است .
تنها یک خاکریز خشکی بود ما بقی آب و باتلاق و گل بود تا رسیدیم به جاده ای که نفربر می تونست در آن تردد کندو خیلی شلوغ بود بیشترین مجروحی هم که ایران در جنگ داد همان عملیات کربلای 5 بود.
ما را به اسکله بردند و بعد از آنجا با آمبولانس به بیمارستان شهید بقایی اهواز که رسیدیم از شانس ما تمام تخت های بیمارستان ها پر بود.
ما رو بردند به گرگان حدود سه روز ازلحظه ای که مجروح شده بودم تا موقعه ای که به بیمارستان گرگان برسیم .
مجروحیتم طوری بود که از دستم خون زیادی رفته بود که همین باعث شد دستم به سینه بچسبد و خون خشک شده بود.
این عکسی را که با شهید عیوضی دارید کی از شما گرفته شد؟
من متوجه نشدم این عکس را چه وقت از من گرفتند ولی گروهی فیلم بردار بودند که از تهران آمده بودند.
بعدها من تصویر خودم را درروزنامه دیدم و با دفتر روزنامه که تماس گرفتم آدرس جای را دادند که فیلم برداری و عکاسی کرده بودند را به من دادند. که عکس بزرگی از این صحنه که من در کول شهید عیوضی سوار هستم را برای من ارسال نمودند و گفتند فیلم شما هم در برنامه روایت فتح پخش می شود.
عکسی را که در خاکریز نشسته اید را کی از شما گرفته اند؟
قبل از مجروحیت گرفتند چون عملیات شروع شده بود و حجم آتش زیاد بود نمی تونستیم پخش شویم.
اینکه برگشتم عقب را نگاه می کنم چون آفتاب زده بود که هوا روشن بود نیروهای پشتیبان برای کمک به ما آمده بودند وخوشحال بودم.
* اگر سخن ناگفته و یا پیامی به عنوان هم رزم شهید به جوانان و نوجوانان ایران اسلامی دارید بیان فرمایید.
الان عموم جوانان ایران همه آگاهی دارند که بتوانند خود را از یکسری مسائلی که مانند آبهای لجنزار هست، نگهدارند.تا در مقابل این بارش شدید تهاجم فرهنگی که توسط دشمنان اسلام صورت گرفته بتوانند خودشان را محوفظ دارند.
کار حقیقا بزرگی می کنند و در اصل همین شهدا را شاد می کند.